مصاحبه ی آقای عبدالله کرباسچیان هنگام فوت برادرشان

غم هجران گل را بلبل افسرده می داند

غم مرگ برادر را برادر مرده می داند

بنده در بیان فضایل و مکارم مرحوم اخوی ـ آقای علامه ـ چه می توانم بگویم که هر شخص صاحب انصاف و تشخیصی از بیان آن عاجز است . مرحوم پدرم می گفتند : ایشان نه برادر ، بلکه هم پدر و هم مادر شماست. من اضافه می کردم که ایشان استاد من هم هستند .

بین خیابان اسماعیل بزاز و بازارچه ی نایب السلطنه محل آباد خوش آب و هوایی بود . مرحوم پدر زمینی خریدند و ساختند و ما در آن جا 8 سال زندگی کردیم .

مرحوم اخوی خدمت مرحوم حاج میرزا عبدالعلی تهرانی و شیخ آقا بزرگ ساوجی درس می خواندند . ایشان مرا از 5 سالگی با خودشان به درس و بحث می بردند . یک علت این بود که مادرم مریض احوال بود و علت دیگر هم این که می خواستند با اجتماع خودشان آشنایم کنند . ایشان با مرحوم آقای دربندی دوست بودند و مرا منزل ایشان و منزل شیخ آقا بزرگ ساوجی می بردند . یک روز صبح زود از کوچه ی پشت مدرسه ی سپه سالار( شهید مطهری فعلی ) می گذشتیم . ایشان ایستادند و گفتند : این جا مرحوم مدرس را به گلوله بستند که البته نافرجام بود ولی بعدها رضاخان وی را شهید کرد . در هر صورت فاتحه ای خواندیم و رفتیم .

زمانی که رضا خان شمشیرش را علیه امام حسین (ع) و دین و مذهب از رو بسته بود ، ایشان حدود ده روز مجبور شدند با عرق چین بیرون بیایند . وقتی ما ایشان را با آن وضع می دیدیم ، حال گریه به ما دست می داد . روضه خوانی و مجلس دعا قاچاق بود . می گرفتند ، می بردند ، کتک می زدند . در همان حال ایشان می گفتند : نباید گذاشت این عَلم بخوابد و من به سهم خودم نمی گذارم . مساجد را هم در دهه ی عاشورا می بستند . بزرگترین مجلس روضه خوانی تهران مسجد بزازها بین چهار سوق بزرگ و مسجد جامع بود که واقعا روضه خوانی بسیار با صفایی داشت .

ایشان قبل از رفتن به قم منبر می رفتند و با این که کم سن و سال بودند ، بسیار جذاب و شیرین صحبت می کردند ؛ به طوری که وقتی از منبر پایین می آمدند ، جمعیت دنبال ایشان راه می افتاد . این عشق ابا عبداللهی است و آن را هیچ کاری نمی شود کرد . ایشان روضه ی مخصوصی روز عاشورا می خواندند که در عرض این هفتاد سال نشنیدم . شعری می خواندند که زبان حال حضرت زینب با ذوالجناح بود . غوغا می کرد . من که بچه بودم ، نفسم می برید . با یک شور و هیجان روضه می خواندند و واقعا عاشق بودند . ایشان پول منبرها ـ دو ریال و پنج ریال و یک تومان ـ را به آمیرزا غلام علی که خیلی متدین و متشرع بود دادند که برایشان کار کند .

یک روز با مرحوم مادر در حالی که دست من در دستش بود ، از کوچه ی سید اسماعیل وارد میدان کاه فروش ها شدیم . یک پاسبان مثل سگ زنجیر پاره کرده با باتوم چنان بر فرق مادرم کوبید که خون سرازیر شد و چادرش را هم کشید و برد . مرحوم مادر همین طور که دستش در دست من بود ، خودش را کشید در یک دکان کاه فروشی و آن پشت افتاد و بیهوش شد . چند زن آمدند زیر بغل او را گرفتند و به طرف منزل بردند . مرحوم نور الحکما را بالای سرش آوردند . ولی بهبودی حاصل نشد .

هنگام فوت رخت خواب ایشان وسط اتاق بود و ایشان را رو به قبله کشیده بودند . خواهر کوچک بالای سر ایشان و من دست راست و آقا هم دست چپ ایستاده بودیم . مادر در حال احتضار گفت : آمیرزا علی اصغر من این پسر را به شما سپردم . بلافاصله بدون تأمل آقا گفتند : خانم جان شما به خدا بسپارید . مادر دست هایش را بلند کرد و گفت : خدایا این بچه را به تو سپردم . یک جوان 25 ساله این حرف را بزند ، باید خیلی تربیت الهی داشته باشد . بالا خره مادر از ضرب باتوم رضا خان از پای در آمد و از دنیا رفت و من تحت تکفل آقا بودم ؛ چون پدر ما متأهل بود و قدیمی ها عقیده داشتند که بچه زیر دست زن بابا نباشد . مرحوم آقا و خواهر ها هم نظرشان این بود که من پیش پدر نباشم.

کم کم رسیدیم به اواخر سلطنت رضا خان . بین متدینین شایع شده بود که آتش جنگ جهانی همه جا را می گیرد و فقط بارگاه حضرت رضا سلام الله علیه و حرم حضرت معصومه سلام الله علیها و مشاهد متبرکه و مکه معظمه محفوظ می ماند . جنگ جهانی واقعا همه جا را گرفت . مرحوم پدر گفت : می رویم قم . اخوی هم گفتند : پس ما هم می آییم . خلاصه در سال 1319همگی مشرف شدیم به قم . بنده و ایشان در یک خانه بودیم و پدر هم جای دیگر .

من هر چه از نماز و قرآن و مسائل شرعی فرا گرفتم ، از دوران هایی است که تحت تکفل ایشان بودم . مرحوم آقا شیخ ابوالفضل زاهدی در قم بعد از نماز صبح تفسیر قرآن داشتند . بنده با آقا حدود سه سال به درس ایشان می رفتیم . بعد همگی به تهران برگشتیم .

ایشان این اشعار را زیاد می خواندند :

به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست

عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست

یا

رضـا بـه داده بـده وز جـبـیـن گـره بـگـشـای

کـه بر مـن و تو در اختیار نگـشاده اسـت

مردی با این سر لوحه و شعار ها معلوم است که در یک بچه ی نوسال ، بعد نوجوان و بعد جوان چه تأثیراتی بر جای می گذارد .

وقتی مرحوم آقای بروجردی به قم تشریف آوردند ، مرحوم اخوی با آن استعداد سرشار و نشاط کاری که داشتند ، دوباره به قم آمدند. یک وقت آقای بروجردی به آقای علامه گفته بودند : من در دفتر شهریه اسم شما را نمی بینم . ایشان گفته بودند : بنده سرمایه ای دارم که در تهران با آن کار می کنند و از آن راه معاش من می گذرد . آقای بروجردی بسیار خوشحال شده بودند از این جهت که ایشان به یک زندگی ساده قانع است .

پدر ما وقتی آمدند تهران همین منزل فعلی در ونک را خریدند و ساختند و نشستند . بعد که ما آمدیم تهران مشغول مبارزات ضد کسروی شدیم . آقا با کارهای سیاسی مخالف بودند ولی در عین حال آن حالت پدرانه را از من بر نمی داشتند اما وقتی فهمیدند فعالیت من بر علیه کسروی است ، ممانعتی نکردند .

بنده در تهران در سن 20 مشغول تحصیل بودم . ایشان وقتی از قم به تهران می آمدند ، یک گونی برنج و یک حلب روغن می آوردند و هیچ گاه از توجه و رسیدگی به بنده غافل نبودند.

در سال 1329 زندانی بودم . ایشان هم در قم ساکن بودند . روزی افسر زندان آمد و گفت : شما در کارآگاهی ملاقاتی دارید . گفتم : ما با کار آگاهی کاری نداریم . کارهایی که جنبه ی سیاسی داشت ، مربوط به اداره ی کار آگاهی بود . وارد شدم ، دیدم آقا آمده اند ، کنار ایشان نشستم . گفتند : من برای آزادی شما از طریق آقای بروجردی اقداماتی کردم چون شنیدم وضع شما خوب نیست . گفتم : نه جایم خوب است و هیچ ناراحتی نیست . چایی آوردند که هیچ کدام نخوردیم . یک پاکت برای من از قم آورده بودند . گفتند : من تحت الحفظ با مأمور آمدم پیش رئیس شهربانی . گفتم : من در حال تحصیل در قم هستم و از حال اخوی خبر ندارم و خبر زندانی شدن ایشان را شما به من می گویید . تمام حرف ها در جهت تسکین و آرامش من بود .

درسال گذشته (1381) یعنی 52 سال بعد من از آقا سؤال کردم که یک ملاقاتی در کارآگاهی اداره ی سیاسی شهربانی باهم داشتیم شما تشریف آورده بودید دیدن من . گفتند : بله بله یک رئیس شهربانی جنایت کاری بود که شنیدم شما هم با او خیلی درگیری داشتید به نام سرتیپ دفتری . نامه ای داشتم گذاشتم جلوی او . نامه را خواند و گفت : بله آقا شما معروف به علامه هستید ، علامه هم هستید ؟ گفتم : آن را من نباید بگویم ، دیگران باید بگویند . گفت : شما جواب من را ندادید . گفتم : من جواب شما را دادم ، من نمی گویم علامه هستم و نمی گویم نیستم چون به علامه معروفم . گفت : خیال نکنید که اخوی شما را آزاد می کنیم . ما شما را هم زندانی می کنیم . گفتم : خوب زندانی کنید . این جا که شما نشسته ای مال خداست ، کل مملکت هم مال خداست ، کل دنیا هم مال خداست . رئیس شهربانی رنگش پرید که چه بگوید . به کسی که می گوید الملک لله . یک مقدار پا به پا کرد و زنگ زد چایی آوردند . آقا گفتند : من نه سیگار می کشم نه چای می خورم . گفت : آقای علامه ما از پول خودمان می دهیم . گفتم : مگر پول شما با پول این جا فرقی می کند . شما هم از این جا می گیرید .

وقتی از آخرین زندان قزل قلعه آزاد شدم مرحوم آقا به داد من رسیدند چون یرقان بسیار حاد و شدید و توأم با کهیر که الان هپاتیت می گویند داشتم . آقا بنده را بردند منزل خواهر و دکتر کوثری مرا معالجه کرد .

اشعاری مورد علاقه ی ایشان بود و همیشه ترنم می کردند و گاهی در باغ نو که بودیم می خواندند:

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود

زهرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

یا شعر:

تکلف گر نباشد خوش توان زیست

تـعلـق گر نباشـد خـوش تـوان مرد

خاطرات ایشان در مراعات دوستان انسان ساز است . یک بار یکی از بستگان در زمستان بخاریش خراب شده بود . آقا به فرزندشان گفتند : بابا جان این ها سردشان است ، این بخاری را برای آن ها ببرید ؛ ایشان هم بخاری را روی دوش گذاشته و سربالایی به خانه ی آن ها بردند که از سرما ناراحت نشوند .

سایه‌ی خورشید سواران طلب

رنج خود و راحت یاران طلب

ایشان واقعا مصداق این شعر بودند . یک بار نیمه شب بالای سر بنده دکتر آوردند و مرا از مرگ نجات دادند .
وقتی خدمت ایشان می رسیدیم ، با بیان مطالب اخلاقی و انسان ساز حداکثر استفاده را از آن چند دقیقه
می کردند .
ایشان همواره مراقب من بودند و در تمام مدت عمر شریف از حال من غفلت نداشتند . در مدت سه سال مبارزه با کسروی یاد ندارم یک بار ایشان مرا منع کرده باشند ولی بعد از آن به ادامه ی کارهای سیاسی راضی نبودند ، ولی ما آلوده شده بودیم و نتوانستیم در مسیر الهی ایشان حرکت کنیم .
هر چند ما مرحوم آقای کاشانی وبزرگان دیگری را هم درک کردیم ولی هیچ کدام عمق تاثیر و نفوذ ایشان را نداشتند .
ایشان با تألیف توضیح المسائل خدمت بزرگی به دنیای تشیع کردند چون تمام مراجع بعدی از همین رساله استفاده نمودند . ایشان دو سال مشغول نگارش و ویرایش رساله ی عملیه ی آقای بروجردی بودند و چون معتقد بودند کار را باید به کاردان سپرد و در مورد چاپ ، بنده را ذی صلاح تشخیص می دادند چون کارم ، کار چاپ و نشر روزنامه بود ، گفتند : فلانی چه کنیم ؟ آن موقع وسائل مثل امروز نبود . مجهز ترین چاپ خانه چاپ خانه ی مجلس بود ، که مذاکرات وکلا را چاپ می کرد و به خودشان می داد . حروفش درجه ی یک ، چاپش تمیز و کاغذش هم درجه یک بود. گفتم : من چاپ خانه ای بهتر از چاپ خانه ی مجلس سراغ ندارم . گفتند : خوب راهش چیست ؟ گفتم : شخص رئیس مجلس باید دستور بدهد . گفتند : شما صحبت کنید ببینید چه می شود . وقتی گرفتیم و رفتیم . ایشان خیلی مؤدب و با سواد بود . مسأله را طرح کردم که رساله ای مربوط به جناب آقای برجردی هست که اخوی بنده آن را به زبان ساده ی فارسی تبدیل کرده اند . گفت : به به من دلم می خواهد این کتاب را ببینم . گفتم : ایشان دو سال عمر شریفشان را روی این کار گذاشته اند و رساله ی جامع الفروع آقای بروجردی را که خیلی پیچیده و مغلق بود ، تبدیل کردند به توضیح المسائل . گفت : به به، چه اسم خوبی ! ما چنین چیزی نداشتیم . حالا از دست من چه کمکی بر می آید ؟ گفتم : بله ، ما برای این کتاب چاپ خانه ی مناسبی غیر از چاپ خانه ی مجلس نداریم . این حرف برای او خیلی غیر منتظره بود . دیدم رنگ عوض کرد و به فکر فرو رفت . خوب باید او فکر بالا را بکند . بالاخره هرچند این مجلس زیر نظر اوست ولی ارباب واقعی او شاه است . فکری کرد و گفت : آیا آقای بروجردی این کتاب را تأیید می کنند ؟ گفتم : بله . گفت : بسیار خوب ، این برای مجلس افتخاری است ، ترتیب کار را می دهم . فقط آقای بروجردی یک تأیید بنویسند . گفتم : اصلا مهر آقا روی آن است . گفت : خیلی خوب ، ما در اختیاریم . من به آقای کریم آزادی رئیس چاپ خانه دستور می دهم که هر وقت شما خواستید کار را شروع کنید . من با آقای آزادی که مرد فهمیده و با کمال و فاضلی بود ، تماس گرفتم و قراری گذاشتم که فلان روز با اخوی خدمتتان می رسیم . با آقا به آن جا رفتیم . آقای آزادی گفت : آقای فلسفی هم دیروز تلفنی سفارش کرده اند . آقا توضیح المسائل را روی میز گذاشتند . آقای آزادی آن را برداشت و بوسید و گفت : ما در خدمت شماییم . آقا گفتند : من ذکر خیر شما را شنیده ام و در قیافه ی شما آثار بزرگی و هوش را می بینم . این کتاب متعلق به اول مرجع شیعیان جهان است ؛ می خواهیم بی غلط چاپ شود . یک وقت دیدیم آقای آزادی خودش را جمع کرد و گفت : جناب آقای علامه اصلا چنین چیزی امکان ندارد . آقا گفتند : خیلی خوب ما بار را سبک می کنیم . آیا یک صفحه امکان دارد بی غلط باشد ؟ بلافاصله گفت : البته . گفتند : ما یک صفحه یک صفحه کار می کنیم . یک صفحه را تصحیح می کنیم بعد تصحیح دوم و تصحیح سوم . چون نباید رساله ی مرجع تقلید شیعیان غلط داشته باشد تا مجبور شویم در آخر آن غلط نامه بگذاریم . آقای آزادی تکیه داد و گفت : آقای علامه شما نابغه اید !
خلاصه با همت و پشتکار آقا در طی یک سال توضیح المسائل به عنوان اولین کتاب بی غلط در ایران از چاپ در آمد و الگویی شد برای همه ی نویسنده ها و چاپ چی ها که می گفتند یک آخوند از قم آمده و کتابی چاپ کرده که از اول تا آخر آن یک غلط ندارد . از آن موقع مطبوعات ما بی غلط شد . در حالی که قبلا بعضی از کتاب ها ده پانزده صفحه غلط نامه داشت . بنده به عنوان شخصی که تحصیلات عالی در رشته ی چاپ و روزنامه نگاری دارد ، اذعان می کنم که آقای علامه با چاپ توضیح المسائل ، علاوه بر خدمت معنوی و الهی به جامعه ، خدمت فرهنگی بزرگی به مطبوعات این مملکت کرد که متأسفانه کسی آن را نمی شناسد . یعنی نشان داد که کتاب می تواند بی غلط چاپ شود . از آن موقع به بعد اغلاط چاپی کتاب ها بسیار کم شد . در هر صورت چاپ توضیح المسائل مایه ی رو سفیدی شد و احکام شرعی به زبان ساده در اختیار همه ی اقشار قرار گرفت تا هر کس بخواهد درست خدا را بندگی کند ، بتواند احکام دینی اش را فراگرفته و به آن عمل نماید. امیدوارم خداوند بر درجات ایشان بیفزاید .
در پایان دو خواب را که درباره ی ایشان دیده ام ذکر می کنم : در خواب حضور مبارک رسول الله و ائمه ی اطهار (ع) رسیدم . پیامبر (ص) تعارف کردند کنار ایشان سر سفره بنشینم . آقای علامه هم وارد شدند و طرف دیگر ایشان نشستند . من صورت پیامبر را نمی دیدم ولی می دیدم اندام رشید و لباس کرم رنگی دارند. غذا خوردیم . اخوی کسب اجازه کرده و رفتند . کسی گفت : چرا ایشان بدون عبا و عمامه و تشریفات ظاهری و خیلی خودمانی بودند. حضرت فرمودند : ایشان در دنیا هم همین طور بود !
هفت ماه بعد از فوت ایشان در ایام عاشورا خواب دیدم که آقا در منزل خود در جای همیشگی نشسته اند . بنده و آقای بابازاده هم نشسته ایم . آقا به ایشان گفتند : یک چکی شما پیش من داشتید ، این چک را بگیرید . گفت : این چک مربوط به اخوی می شود . گفتند : خیلی خوب هرچه هست رد و بدل کنید . این چک و چک بازی ها خوب نیست . ما هم ردو بدل کردیم . گفتند : آن ها را پاره کنید و دور بریزید . گفتیم : این ها باید ضمیمه ی دست چک به بانک داده شود . گفتند : پس امضایش را بکنید . ما هم کندیم . آقای بابا زاده خداحافظی کرد و رفت . بعد آقا یک مرتبه گفتند : ایشان یک کاغذی پیش من دارد ، بگویید بیاید . به موبایل ایشان زنگ زدیم . گفت : من در کوچه هستم . در را باز کردیم وارد شدند . آقا گفتند : یک کاغذی شما پیش من دارید . گفت : آن کاغذ مربوط به همین مسأله است ، دیگر احتیاجی نیست . آقا گفتند : پس من هم آن را پاره می کنم . آقای بابا زاده گفت : من برای مسأله ی دیگری خدمتتان رسیدم . من پنجاه میلیون سهم امام بدهکارم ، می خواهم یک جوری آن را حل و فصل کنید . آقا فرمودند : چه جور حل و فصل کنم ؟ گفت : یک جوری که من بریءالذمه بشوم . گفتند : این مربوط به آقا امام زمان (عج) است و من دیناری نمی توانم گذشت بکنم . گفت : برای من یک جا پرداختنش مشکل است ، لا اقل آن را تقسیط بفرمایید . گفتند : بله ، من این اجازه را دارم . یک وقت در باز شد و امام زمان (عج) تشریف آوردند . همه قیام کردیم . آقای علامه گفتند : آقا فرمایشاتی دارند که باید تنها باشیم . آقای بابا زاده بیرون رفت . من خواستم تعظیم کنم . آقا فرمودند : تعظیم نکنید . گفتم : قربان ، می خواهم دست و پای شما را ببوسم . گفتند : قربان هم به من نگویید ؛ دست بوس و پا بوس و تعظیم برای ما نیست ، ما اهل این حرف ها نیستیم ؛ تعظیم برای ذات باری تعالی است . من بیرون آمدم . در این خواب هم صورت امام را نمی دیدم . لکن حضرت متوسط القامه بودند و عمامه ی کوچک و لباس خرمایی رنگ داشتند .

نظرات 1 + ارسال نظر
دخترک چهارشنبه 30 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:13 ق.ظ

سلام عالی بود . اما سعی کنید از خودشان مطلب بگذارید. خداوند رحمتشان کند .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد